جلال آلاحمد در سالهای دور از سیمین دانشور برایش نوشت : با هرکس حرف میزنم اولین کاری که میکنم این است که حلقهام را طوری به رخش بکشم که او از من بپرسد که ازدواج کردهای و من حرفم را به تو بکشانم و بعد عکس تو را نشان بدهمپ.ن : عشق و علاقه ى واقعى اگه این نیست پس چیهدیگر گوش به زنگ هیچ تلفنی نیستم وقتی قرار نیست صدایِ نفس های تو در گوشم بپیچد و طبق قرارمان من اول بگویم سلام
تو بگویی؛ به روی ماهت!!
بگویم؛ خوبی؟
بگویی؛ حالِ من بسته به احوالِ توست…
بگویم؛ خوبم!
بگویی؛ پس من یک قدم آن طرف تر از خوبی ایستاده ام..
یا که نه بر حسب اتفاق بگویم؛
کمی ناخوش احوالم…
بگویی؛ مگر من مرده ام که احوالِ تو خوش نیست و من یادم برود بد بودنِ حالم را…
یا که به رسم عادتِ همیشگی ات بی هوا بگویی دوستت دارم،
کیلو کیلو قند در دلم آب شود و بگویم من هم…
بگویی؛ میمیرم برایت!!
لبم را گاز بگیرم،
بگویم؛من هم…
بگویی؛ دلم برایت تنگ شده!!